خبر داری ای شیخ دانا که من خداناشناسم، خدا ناشناس نه سربسته گویم در این ره سخن نه از چوب تکفیر دارم هراس زدم چون قدم از عدم در وجود خدایت برم اعتباری نداشت خدای تو ننگین و آلوده بود پرستیدنش افتخاری نداشت خدائی بدینسان اسیر نیاز که بر طاعت چون توئی بسته چشم خدائی که بهر دو رکعت نماز گه آید به رحم و گه آید به خشم خدائی که جز در زبان عرب به دیگر زبانی نفهمد کلام خدائی که ناگه شود در غضب بسوزد به کین خرمن خاص و عام خدائی چنان خودسر و بلهوس که قهرش کند بی گناهان تباه به پاداش خشنودی یک مگس ز دوزخ رهاند تنی پرگناه خدائی که با شهپر جبرئیل کند شهر آباد را زیرو رو خدائی که در کام دریای نیل برد لشگر بیکرانی فرو خدائی که بی مزد و مدح و ثنا نگردد به کار کسی چاره ساز خدا نیست بیچاره، ورنه چرا به مدح و ثنای تو دارد نیاز! چو دیوی که اش باید افسون کنند دل او به”دلال بازی” خوش است وگرنه “شفاعتگران” چون کنند؟ خدای تو با وصف غلمان و حور دل بندگان را به دست آورد به مکر و فریب و به تهدید و زور به زیر نگین هرچه هست آورد خدای تو مانند خان مغول “به تهدید چون برکشد تیغ حکم” ز تهدید آن کارفرمای کل “بمانند کر و
Comments
Post a Comment